سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز تخصصی مشاوره ازدواج و تحکیم خانواده طلوع فجر

ارتقاء سلامت خانواده
صفحه خانگی پارسی یار درباره

خانه تکانی باورها

خانه تکانی باورها

صبح یک روز تعطیل سوار اتوبوس شدم.تقریبا یک سوم پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود ، درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود.

تا اینکه مرد میانسالی ، با بچه هایش سوار اتوبوس شدند و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه ها داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند.

یکی از بچه ها با صدایی بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همه مان را توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه ها که دقیقا در صندلی جلویی من نشسته بود اصلا به روی خودش نمی آورد و غرق در افکار خودش بود.

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که : « آقای محترم! بچه هاتون واقعا دارن همه رو آزار می دهند. شما نمیخواهید جلوشون رو بگیرید؟»

مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت : « بله حق با شماست ، واقعا متأسفم ، راستش ما داریم از بیمارستانی که همسرم ، مادر بچه ها ، نیم ساعت پیش فوت کرد برمی گردیم.

 

من واقعا گیجم نمیدونم باید به این بچه ها چی بگم، نمیدونم که خودم باید چیکارکنم و  بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

اگرچه تا همین لحظه ی پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می تواند تا این اندازه بی ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می خواستم هرکمکی که از دستم ساخته است ، انجام بدهم و دلسوزانه به آن مرد گفتم : « واقعا منو ببخشید، نمیدونستم، آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و ... »

برگزیده از خاطرات استفان کاوی